دلتنگی هایم تمام شدنی نیستند
و چشمان تو ...
همیشه یادآور روزهای خوبند
غرق در سکوتم ...
آنقدر که توانایی بازگویی را از دست داده ام !
دلتنگم برای تو ..
برای آن شهامتی که داشتم ...
برای کلام عشق ..
و برای خودم دلتنگم
آشکارا میخندم
پنهانی گریه میکنم
و هیچکس نمیداند چگونه هنوز غرق میشوم..
غرق میشوم درون وجود پر تلاطمت ..
درون تمام هستی ات ...
درون آن نگاه سنگین و پر معنا
آن نگاه ساکت و آرام ...
آن صدای خشمگین آن شب
و دوباره آرام ...
و شهامت از دست رفته ی من
بعد از شنیدن ..
و خالی شدن برای لحظه ای
احساس امنیت کردن برای دقیقه ای
پرسش آرام تو ..
و انکار من ..
و نگفتن دلتنگی هایم
و شهامت از دست رفته ی من.
تو نمیدانی من
هر روز صبح لب ایوان می ایستم
و گوش فرا میدهم به آواز قناری
که در آسمان جاریست
تو نمیدانی من هر شب
دست در ابرها میبرم و ماه را میبینم
تو نمیدانی من
عاشق دیدن چشمان تو در ماه شدم
و نمیدانی
هر روز در این جمعیت انبوه
دنبال دو چشم شب قبل گشتن یعنی چه ؟
دفتر خاطراتم را
در آتش دلم سوزاندم
تا مبادا ...
گریبانگیر لحظه های رویاییت نشوم
دفتر عشقت را بستم
تا نبینم هراسانی !