چرا؟

چرا انقدر زیاد وجود خالی رو حس میکنم کنارم ؟

چرا با به یاد آوردنت خالی میشم از درون ؟

چرا هرچی بدی کنی هر چی بی محلی کنی فایده ای نداره ؟؟

چرا کم نمیشم ازت چرا خالی نمیشم ؟

چرا بعد از سه سال  دوری هنوز دیونتم ؟ هنوز دیوونگی دارم ؟

چرا ؟ چرا؟ چرا؟ ...

هنوز...

هنوز هم دلم فقط تنگ تو میشود ... هنوز هم جای دستان تو خالیست ... با اینکه بد کردی .. حداقل این دفعه را بد کردی ... دلم میسوزد برای خودم .. حتی برای تو هم میسوزد ... چرا عاشقم نشدی ؟ دوستم هم نداشتی یعنی؟ فکر میکنم دوستم داشتی ... اما نگفتی ..

همیشه مغرورم ... کاش حداقل گفته بودم ..شاید میخواستی از زبان من بشنوی .. کاش آن شب گفته بودم که چقدر دوستت دارم .. کاش با صدای خودم میگفتم ... میگفتم که چقدر میخواهم باشی .. چقدر دلتنگتم .. چقدر دوستت دارم ...

خدا میشنود چه میگویم .. حتما میشنود .. حتما کمکم میکند ... شاید روزی رسیدم به آرامش با تو بودن ... به عمق وجودت شاید رسیدم ...

چقدر میخواهمت ... چقدر دوستت دارم .. چقدر گفتم درون این نوشته هایم ... اما کاش با صدای خودم شنیده بودی ... یک بار هم کافی بود تا شاید دلت بلرزد ... شاید مرا دوست داشته باشی ...

کاش میدانستی تنهایم .. کاش میدانستی جز تو هیچکس نیست ... جز تو هیچکس حق ندارد پا بگذارد به حریم قلبم .. کاش میدانستی شبها فقط به تو فکر میکنم ... روزها دنبال چشمان آرام و سکوت معنی دار تو میگردم میان این همه چشم .. اما هیچکس نیست ... هیچکس نیست در این نگاهها که مرا عاشق کند جز تو ...

هنوز بر زبان آوردن اسمت ضربان قلبم را دو برابر میکند ! حس قشنگی ست که گفتی نیست ...

از این هنوز که میگویم چه قدر میگذرد ؟ دی امسال سه سال میشود که رفته ای که دور شده ایم از هم ! که دیگر خیلییی دو شده اییم ...

چه ناراحتم از این نبودنت .. چه غمگینم ... دروغ نمیگویم ! نمیتوانم دورغ بگویم .. نیرنگ نمیزنم ... واقعا وقتی نیستی دنیایم نیست .. زندگی ام نیست .