تو نمیدانی من
هر روز صبح لب ایوان می ایستم
و گوش فرا میدهم به آواز قناری
که در آسمان جاریست
تو نمیدانی من هر شب
دست در ابرها میبرم و ماه را میبینم
تو نمیدانی من
عاشق دیدن چشمان تو در ماه شدم
و نمیدانی
هر روز در این جمعیت انبوه
دنبال دو چشم شب قبل گشتن یعنی چه ؟
او نمی داند
بی شک او نمی داند
ولی من میدانم . . .
تبلیغات برتر