قهوه ی تلخ !

دلم میخواد یه روزی پشت یه میز٬ روبروت بشینم و باهات یه فنجون قهوه ی تلخ بخورم٬ تا یادم بیاد تمام روزگار تلخی رو که بی تو گذشت و دود شد و به هوا رفت !  

دلم میخواد در حین نوشیدن قهوه ی تلخم توی چشمات زل بزنم و تو نگاهتو مثل همون موقع ازم بدزدی .. 

دلم میخواد سر تا پا براندازت کنم و ببینم تو کی بودی که من چند سال از بهترین سال های نوجوونیمو صرف فکر کردن بهش کردم و باهاش غصه خوردمو گریه کردم و خوشحال شدم و خندیدم و دوستش داشتم و توی دلم بهش عشق ورزیدم و توی رویاهام باهاش خوش بودم .. دلم میخواد نگاهت کنم و ببینم همون یاقوت با ارزشی بودی که من سال ها به جای قلبم توی سینه کاشتمش ؟!‌ 

دلم میخواد نگاهت کنم و تو معذب باشی زیر نگاه گستاخانه و ریز بینانه ی من .. تو معذب باشی و هی خودتو جمع و جور کنی و با فنجون قهوه ات بازی کنی ... همونطوری مثل بازی ایی که با من کردی و بعد اسمشو گذاشتی تجربه ..! و به خیالت به من درس زندگی دادی ... 

دلم میخواد وقتی روبروم نشستی و نگات میکنم پیر شده باشی ... نه خیلی پیر اما دیگه یه اقای کاملا جا افتاده با موهای جو گندمی که جولوهاش خالی شده .. و من دلم هری بریزه وقتی نگاهت میکنم اما به روم نیارم و سخت و محکم با اون نگاه نافذم درونت نفوذ کنم و تو اب بشی از خجالت ... مثل مرد هیزی که انگاز زنی رو با نگاهش لخت میکنه ... و من طوری نگاهت کنم که احساس کنی خلع سلاح شدی و من کیف کنم از اینکه تو همونی نیستی که این چند سال تمام زندگیم بود و شاید داغون بشم و شاید برام هیچ تفاوتی نکنه ...!  

دلم میخواد نگاهت کنم ...پشت یه میز دو نفره٬ با دو تا فنجون قهوه ی تلخ و از پشت یه عالمه حسرت و درموندگی و تمنا ٬ با یه ظاهر محکم و استوار و متنفر !‌ 

فقط دلم میخواد نگاهت کنم ...

چه قدر دستاتو کم دارم .. چه قدر دلتنگ چشماتم

میگه : تو رو خدا میبینیش انگار فراموش نمیکنه ..خوشم میاد ازش ..چند ساله گذشته ؟ یک ؟ دو ؟ فک کنم از سه بیشتر باشه ..اما این هنوز حرفشو میزنه ...  

اون یکی هم میگه :آره میبینش ؟؟ 

 

من فقط نگاه میکنم ... چیزی ندارم که بگم ..چون ..فقط لال میشم ... 

 

بهم میگن با همه فرق داری .. میدونم چرا .. اما نمیشه چیزی گفت !

تلاش

آنهمه غرور را کجا پنهان کرده بودم ؟‌ 

و آن شکستن های بی صدا را؟ 

رها نمیشوم از این عشق ..  

با من میماند تا زمان رهاییم  

و پس از آن هم ... 

جاییی خواندم (چرا نباید برای بدست آوردن محبت دیگران تلاش کرد و نقشه های خلاقانه کشید ؟! )  

و حتما می اندیشم ..چرا نباید ؟ 

به دلم نشسته است ..  

نقشه های شومی* درسر میپروارانم .. اما ترس که می آید همه چیز را خراب میکند ... لعنت به این پوچی ... 

 * منظور بدی از شوم ندارم ... شاید همان شیطنتیست که سالهاست به خاطر انجام دادنش تقاص پس داده ام !!